باید بکوبم توی دهانش و بگویم نگاه نکن...!
این کار را حتما باید بکنم.
چیزی شبیه یک استادیار غیرتی....
عدد سالهای بین 13 تا 18 سالگی ام چیز زیادی نیست...
پس چرا انقدر بزرگ شدم؟
یا فقط خیال می کنم؟
خوشحال می شوم، از یک سیب پارچه ای به اندازه ی تشکر مهربانانه بابت تمام کردن صفحه آرایی نشریه.
بوی راهنمایی می آید همه جا. سر کلاس که نشسته ام و با روسری ام درگیرم و مدام جلو و عقبش می کنم و آخر گره ش می زنم و نمی دانم یکمرتبه چه می شود که حس می کنم راهنمایی ام، قبل از کلاس میان شلوغ کردن بچه ها، دوستانی که بیش از هر کسی دوستشان دارم، همان موقع که همه منتظرند معلم به کلاس بیاید و می خواهند سرجاهایشان بنشینند.
زنگ آخر که می خورد، میان همه ی شلوغی مدرسه بازهم خیال می کنم میان راهنمایی ام، این قدر این حس قوی می شود که به بخش استادیار وجودم غلبه می کند و سبب می شود موجودی درونم مدام تذکر بدهد که آرااااااام باش! کیفم را روی دوشم می اندازم و از پله ها پایین می روم و پرورشی خالی را زیر و رو می کنم به امید اینکه نشان از موجود زنده ای میانش بیابم و خبری نمی شود.
توی راهرو های بالا وقتی توی هر اتاقی سرک می کشم، یکنفر می گوید که دلش شیرینی خامه ای می خواهد. می گویم توی دفتر هست بیا بهت بدم! چه قدر این جمله خوشحال کننده و آشناست، چه قدر مهربان است، و شیرینی خامه ای های تولد فاطمه که میان اتاق دبیران مانده اند به خوشمزگی همان بیسکوییت های کنجدی دزدیده شده از دفتر راهنمایی اند. چه قدر اینجا بوی راهنمایی را می دهد...
و چه قدر بد است که من مثل قدیم ها توی جیبم چند تا ورق چسبونکی ندارم که بردارم و بچسبانم روی در پرورشی که آمدم نبودید! دنبال یک تکه کاغذ می گردم و همه چیز به شدت بیت المال و حق الناس می نمایند... برگه ای پیدا نمی شود. همان یک دانه ای هم که پیدا می کنم رضایت نامه یکی از بچه هاست که خوب است جرش نمی دهم! کسی نمی پرسد این وسط چه کار می کنی!
من این وسط چه کار می کنم؟
چرا اینجا انقدر بوی راهنمایی می آید؟ چرا من خیال می کنم که 13 ساله ام؟
خیلی از عبارت "خانوم" استفاده می کند. این قدر که هول می شوم و نمی توانم برایش بگویم که چه قدر بیهقی مهربان است....
گمشده ای دارند، نوجوان ها.
گمشده ای که انگار دارند در به در دنبالش می گردند و پیدایش نمی کنند. گمشده ای که به خاطرش گریه می کنند، خودشان را به آب و آتش می زنند، ساعت ها راه می روند و فکر می کنند، سرکلاس های درس مدام کاغذ خط خطی می کنند که اشکشان سرازیر نشود و به خاطرش دفتر دفتر یادداشت روزانه می نویسند.
گاهی هم با داد و بیداد به دنبالش می گردند، فریاد می زنند و لابد می دوند و فرار می کند و...
محدثه که نشسته وسط راهروی مدرسه و با عصبانیت اعلام می کند که بابا این ها اصلا دوسش ندارن! فقط وانمود می کنن که دوسش دارن! و من در دایره ای دوار دور راهرو می چرخم و بی دلیل "بپوشان چهره ات را از شاعران شهر می خوانم"؛ یکی از مزایای استادیاری این است که ملت بعد از اینکه ساعت ها معطلت کردند لااقل عذرخواهی می کنند و می روند. الهام و عطیه می گویند که خانوم شما خیلی اذیت می شین انقدر منتظر می مونین! این یک جمله ی خبری است. در جمله ی خبری دیگری می گویم که من مدت هاست منتظرم، در سال های نوجوانی ام زندگی را در میان همین انتظار های تمام نشدنی به ظاهر بی ثمر پیدا کردم. مثل همه ی نوجوان های پریشانی که دور خودشان می چرخیدند، من هم در راهرو های تاریکی ساعت ها و ساعت ها منتظر ماندم و حالا اصلا از این بابت که اینجا ایستاده ام و در دایره ای دوار می چرخم و می چرخم ناراحت نیستم برای خودشان چای می ریزند و راه می افتند توی حیاط.
گمشده ای دارند نوجوان ها، گمشده ای که از هر روزن کوچکی هم به دنبالش می گردند، گمشده ی نگران کننده ای که این روزها که در قامت یک جوان روزگار می گذرانم نمی دانم پیدایش کرده ام یا نه. هر لحظه برمیگردم و به پشت سرم و گوهری که در کف دارم نگاه می کنم و می پرسم نکند گوهر به دست آمده از بهترین سالهای زندگی ام قلابی باشد و می دانم که این خوف و رجا هیچ گاه دست از سرم برنمیدارد....