سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوشحال می شوم، از یک سیب پارچه ای به اندازه ی تشکر مهربانانه بابت تمام کردن صفحه آرایی نشریه.

بوی راهنمایی می آید همه جا. سر کلاس که نشسته ام و با روسری ام درگیرم و مدام جلو و عقبش می کنم و آخر گره ش می زنم و نمی دانم یکمرتبه چه می شود که حس می کنم راهنمایی ام، قبل از کلاس میان شلوغ کردن بچه ها، دوستانی که بیش از هر کسی دوستشان دارم، همان موقع که همه منتظرند معلم به کلاس بیاید و می خواهند سرجاهایشان بنشینند.

زنگ آخر که می خورد، میان همه ی شلوغی مدرسه بازهم خیال می کنم میان راهنمایی ام، این قدر این حس قوی می شود که به بخش استادیار وجودم غلبه می کند و سبب می شود موجودی درونم مدام تذکر بدهد که آرااااااام باش! کیفم را روی دوشم می اندازم و از پله ها پایین می روم و پرورشی خالی را زیر و رو می کنم به امید اینکه نشان از موجود زنده ای میانش بیابم و خبری نمی شود.

توی راهرو های بالا  وقتی توی هر اتاقی سرک می کشم، یکنفر می گوید که دلش شیرینی خامه ای می خواهد. می گویم توی دفتر هست بیا بهت بدم! چه قدر این جمله خوشحال کننده و آشناست، چه قدر مهربان است، و شیرینی خامه ای های تولد فاطمه که میان اتاق دبیران مانده اند به خوشمزگی همان بیسکوییت های کنجدی دزدیده شده از دفتر راهنمایی اند. چه قدر اینجا بوی راهنمایی را می دهد...

و چه قدر بد است که من مثل قدیم ها توی جیبم چند تا ورق چسبونکی ندارم که بردارم و بچسبانم روی در پرورشی که آمدم نبودید! دنبال یک تکه کاغذ می گردم و همه چیز به شدت بیت المال و حق الناس می نمایند... برگه ای پیدا نمی شود. همان یک دانه ای هم که پیدا می کنم رضایت نامه یکی از بچه هاست که خوب است جرش نمی دهم! کسی نمی پرسد این وسط چه کار می کنی!

من این وسط چه کار می کنم؟

چرا اینجا انقدر بوی راهنمایی می آید؟ چرا من خیال می کنم که 13 ساله ام؟


+ تاریخ جمعه 93/11/17ساعت 7:38 عصر نویسنده این منم... | نظر