سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوصله ندارم بروم و همه ی مطالب این وبلاگ را خصوصی کنم...

بگذار باشد، هر که آمد بخندد حتی!

ولی اینکه من آدم به درد نخوری هستم علت کافی برای این نیست که دلم بشکند...

همین.


+ تاریخ جمعه 94/4/5ساعت 10:2 عصر نویسنده این منم... | نظر

من استادیار اضافه ای هستم!

این حس بر همه ی احساسات دانشجوی ادبیات نیمچه معلمی مثل من غلبه دارد...

و درست در همان نقطه ی وجودم است که خیال می کند به اندازه پنج ششم قضیه شکست خورده هست...

نه نیمه شکست خورده

نه دو سوم شکست خورده

که تنها یک ششم امید وجود دارد شاید...

می گویم شاید از اول هم اشتباه بود....

 

حتی نیمچه معلم را هم اندازه قد و قواره ی خودم نمی دانم دیگر....

یک دانشجوی ادبیات شکست خورده

چطور است؟


+ تاریخ یکشنبه 94/1/30ساعت 12:10 عصر نویسنده این منم... | نظر

میگم یه وقت زشت نباشه که همه دارن شوهر می کنن و من همچنان به لحن حانیه صبح توی کلاس می خندم که می گوید.

-یعنی نقص می زنین؟

-بله!

-[هراسان]نزن... [هراسان تر] نزنین....!

-[خنده همراه با خم شدن]

- زدی؟

- آره...

- نزن....

...


+ تاریخ پنج شنبه 94/1/27ساعت 9:8 عصر نویسنده این منم... | نظر

حرفی نیست...

چیز های زیادی برای نوشتن هست...

من یادم نمی آید.

یادم هم که می آید حال نوشتنش را ندارم...

 

 

پ.ن: آینه خیلی هم نباید راستگو باشد/ من مایه ی رنج تو هستم راست می گویی....


+ تاریخ دوشنبه 94/1/3ساعت 11:48 عصر نویسنده این منم...

خواب می دیدم که با مهدیس و نیلوفر توی دردسر افتاده ایم و می فرستنمان پیش مدیر مدرسه.

من خشکم می زند.

مثلا حالا بگویم من کی هستم؟ یک بحران هویت ناشناخته...

مدیر می گوید که:" اذیتتان کردند؟"

من می گویم:"بله..." یک نفر آن وسط آمده بود بیخود و بی جهت گیر داد بود.

می گوید:" بروید مساله ای نیست..."

من هم با بحران هویتم بلند می شوم و میروم و می بینم نیلوفر و مهدیس نشسته اند جلوی در اتاق مدیر و بساطشان را پهن کرده اند و مشغول نوشتن اند. می پرسم چه کار می کنید؟

می گویند داریم برا فردامون برنامه می ریزیم؟

و من چه هستم در خواب؟

یک استادیار بی برنامه که زندگی و درس های ناخوانده اش را می نگرد و همان میان به خودش میگوید که هیچ چیز نیستی...

هیـــــــ ـچ چیز نیستی....


+ تاریخ دوشنبه 94/1/3ساعت 11:42 عصر نویسنده این منم...