گمشده ای دارند، نوجوان ها.

گمشده ای که انگار دارند در به در دنبالش می گردند و پیدایش نمی کنند. گمشده ای که به خاطرش گریه می کنند، خودشان را به آب و آتش می زنند، ساعت ها راه می روند و فکر می کنند، سرکلاس های درس مدام کاغذ خط خطی می کنند که اشکشان سرازیر نشود و به خاطرش دفتر دفتر یادداشت روزانه می نویسند.
گاهی هم با داد و بیداد به دنبالش می گردند، فریاد می زنند و لابد می دوند و فرار می کند و...

محدثه که نشسته وسط راهروی مدرسه و با عصبانیت اعلام می کند که بابا این ها اصلا دوسش ندارن! فقط وانمود می کنن که دوسش دارن! و من در دایره ای دوار دور  راهرو می چرخم و بی دلیل "بپوشان چهره ات را از شاعران شهر می خوانم"؛ یکی از مزایای استادیاری این است که ملت بعد از اینکه ساعت ها معطلت کردند لااقل عذرخواهی می کنند و می روند. الهام و عطیه می گویند که خانوم شما خیلی اذیت می شین انقدر منتظر می مونین! این یک جمله ی خبری است. در جمله ی خبری دیگری می گویم که من مدت هاست منتظرم، در سال های نوجوانی ام زندگی را در میان همین انتظار های تمام نشدنی به ظاهر بی ثمر پیدا کردم. مثل همه ی نوجوان های پریشانی که دور خودشان می چرخیدند، من هم در راهرو های تاریکی ساعت ها و ساعت ها منتظر ماندم و حالا اصلا از این بابت که اینجا ایستاده ام و در دایره ای دوار می چرخم و می چرخم ناراحت نیستم برای خودشان چای می ریزند و راه می افتند توی حیاط.

گمشده ای دارند نوجوان ها، گمشده ای که از هر روزن کوچکی هم به دنبالش می گردند، گمشده ی نگران کننده ای که این روزها که در قامت یک جوان روزگار می گذرانم نمی دانم پیدایش کرده ام یا نه. هر لحظه برمیگردم و به پشت سرم و گوهری که در کف دارم نگاه می کنم و می پرسم نکند گوهر به دست آمده از بهترین سالهای زندگی ام قلابی باشد و می دانم که این خوف و رجا هیچ گاه دست از سرم برنمیدارد....


+ تاریخ جمعه 93/11/17ساعت 7:27 عصر نویسنده این منم... | نظر