سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 نشسته ام روی اولین صندلی امتحانات، پشت به جایی که باید قاعدتا رویم باشد، رو به بچه هاو این طرف و آن طرف رفتن لیلا را نگاه می کنم. چشم هایم می سوزد. صبح بلند شده ام و درس نه و ده را خوانده ام که اگر نیامدی بتوانم سوال های این جمع کوچک 15 ساله را جواب بدهم. چه قدر از جواب دادن می ترسم. مثل جواب دادن به سوال های بچه های سوم انسانی، این قدر ترسانم که نکند نکته ای را اشتباه بفهمند گیج می شوم و جمله هایم قاطی می شوند. خودم هم نمی فهم. مثل بعضی موقع های سر کلاس که بعضی چیزها را جا به جا می گویی و متوجه نمی شوی و شاید معلم های حق دارند بعضی چیزها را قاطی کنند.

میان بچه ها دنبال محدثه می گردم، می بینم نیست. خوشحال هم می شوم حتی. حوصله ام را سر می برد این دوست داشتن ها. دلم می خواهد بدوم و بگویم تمامش کنید و بروم، حرفی نمی زنم ولی. اژدهای انحصارطلب درونم توی دلم آرام و بی سروصدا نشستم و دمش را دور بدنش حلقه کرده و نفس آتشینش را از حنجره بیرون می کند و هیچ چیز نمی گوید.

ساعت نزدیک یک ربع به هشت می شود و تراژدی غم انگیزی شکل می گیرد. من ولی می خندم، از این بازی که همیشه توی مدرسه های غیر انتفاعی جریان دارد و خوشحالم که دانش آموز نیستم. مشاورشان می آید همین طور یک سره داد می زند. من اگر بودم، یعنی من اگر دانش آموز بودم، در این لحظه می گفتم :" باشه باشه! فقط داد نزن! می رویم سر کلاس! فقط داااد نزن :|" ولی می خندم و میان خنده هایم هستم که می بینم تو نیستی، دنبالت می دوم بالا. عظیمیان توی راهرو گیرم می آورد و می گوید خانوم اینا اصلا به ما احترام نمی گذارند! با خودم می گویم که خب حالا من چه کار کنم؟ به من هم احترام نمی گذاشتند. هی می گویم نگران نباش درست می شود! نگران نباش درست می شود. قانع نمی شود، اگر کار یه کم دیگر بالا بگیرد باید شروع کنم به بد و بیراه گفتن به قشر تمام مشاور ها عالم. دهانم را می بندم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. خودم هم نمی دانم چه قدر سرعتم بالا رفته که سر پیچ راهرو با یک نفر برخورد می کنم. در همان چند صدم ثانیه خدا خدا می کنم از بچه های دوم و سوم نباشد. فتحعلی خودمان است. شروع می کند به عذرخواهی کردن. من هم. و دو تایمان می رویم. من به طرف اتاق دبیران او به طرف آزمایشگاه لابد.
به نظرم می رسد در اثر آن برخورد دستم که تا الان فقط گز گز می کرد درد گرفته است. چسب آتل را باز و بسته می کنم و فکر می کنم دستم با این نوع بسته بندی چه قدر شبیه دست چپ شما شده. یادم می افتد اول دبیرستان که بودم یک بار جلوی در درمانگاه همدیگر را دیدیم. با باندپیچی روی مچ دست چپمان و چه قدر به این هماهنگی خندیدیم. حالا که نرگول ترم دوی پزشکی است می دانم که تونل کارپال دست هر دویمان گرفتگی دارد و این هماهنگی اتفاقی یا هر چیز دیگر برای من مهربان و دوست داشتنی است.

و من هنوز اعتقاد دارم که برای استادیار ها باید یک درب خروج اضطراری بگذارند. برای آن موقع که استاد ناراحت یا عصبانی می شود؛ تا به جای اینکه بنشینند سرجایشان و توی برگه شان تند تند بنویسند که مجبور نشوند سرشان را بالا بگیرند و در دلشان از همه ی بچه های کلاس تقاضا کنند که یک نفر بلند شود و عذرخواهی کند؛ از درب خروج اضطراری بیرون بروند و توی راهرو بلند بلند گریه کنند، یا بلند بلند داد بزنند و یا خیلی کار های دیگر....

این متن، یک متن غمگین نیست. ولی نمی دانم چرا کلماتی که به نوک انگشتانم گره می خورد متن غمگینی را می سازند. متن غمگین نیست. چون فاطمه چند لحظه بعد بلند می شود و عذرخواهی می کند و قصه تمام می شود. من هم توی برگه ام به جای حرف های پرت و پلا نوشتن چیز های بهتری می نویسم و ولی هنوز یک چیز اینجا می لنگد....

دلم برای فاطمه 101 تنگ می شود. برای صدای زنگ دارش هم. میان نیمکت ها دنبالش می گردم، آبله مرغون گرفته. مبینا با لحن خاص خودش می گوید که حالش خیلی هم خوب است. مهدیس باز هم از بدشانسی اش می گوید و من می خندم و می نویسم و چه قدر از اینکه اینجا نشسته ام حالم خوب است. به زبان نمی آورم. چند باز خواسته ام بگویم. چند بار هم گفته ام حتی، که این آموزه های تئوری را بدون اینکه بفهمم. بدون اینکه شاید بفهمی حتی. در طول این 5 سال یاد گرفته ام. بدون اینکه دلیلی برایش بیابم. تنها چون دوستت داشته ام، خیلی چیزها را کنار گذاشته ام و سراغ خیلی چیزهای دیگر رفته ام. خدا مرا دوست داشته که آن روز جلوی کمد ها راهنمایی را برایم رقم زده. خیلی دوستم داشته.
یا حتی به قول مهدیس. نمی دانم توی زندگی چه کار کرده ام که مسیرم به راهنمایی روشنگر افتاده است.

بچه های کلاس 102 روی بردشان عکس آقا و شهید آوینی و آقای مهدوی کنی را زده اند. وقتی رویم را به طرف برد می کنم که غزل و شکیبا بلند بلند خندیدن هایم را نبینند، می بینمشان. چه قدر خوشحال به نظر می رسند. آقای مهدوی کنی رویش به دوربین نیست. یک طرف دیگر را نگاه می کند و لبخند محوی روی صورتش جا گرفته. شهید آوینی دست به سینه مقابل دوربین ایستاده و چشم هایش برق می زند و چه قدر حالش خوب به نظر می رسد. آقای مهربان هم دستش چپش را احتمالا برای جمعیت رو به رویش بالا گرفته و مشخصا می خندد. چه قدر حالشان خوب است.
برای بار سوم، طرح درس به قسمت "رابطه" اش می رسد. نمی دانم چرا برایم تکراری نمی آید. گرچه هر بار قبل از شروع درس می گویم که یعنی باید همان قبلی ها را بشنوم؟ ولی تا شروع می شود انگار با مسائل جدیدی رو به رو هستم. این همان چیزی است که نمی توانم برای نیلوفر که چند هفته پیش می گفت "خانوم شما خسته نمی شین یه چیزو سه بار می شنوین؟" توضیح بدهم. طرح درس به قسمت رابطه اش رسیده و من به چهره خندان و مهربان سه عکس روی برد نگاه می کنم و برای بار سوم می گویی تقوا یعنی حفظ رابطه میان عبد و مولا، آقا و آقای مهدوی کنی و شهید آوینی همچنان لبخند می زنند، شاید شادمانه تر.
و من به حرف های بچه های می خندم، برای بار سوم همه ی طرح درسی را که از نظرم تکراری نیست را گوش می دهم و سعی می کنم از پنجره ببینم هنوز باران می آید یا نه و هر از چندگاهی برمیگردم به عکس های روی برد نگاه می کنم... خدای من ... خدای من....

قصه تمام می شود. توی دبیران تنهای تنهایم. بیرون ریز ریز باران می آید. دستم را از پنجره بیرون می گیرم و قطرات باران آرام آرام رویش می ریزند. آستین آبی ام را دوست دارم، مریم سادات آمده بود و با خوشحالی و ریز ریز می گفت که ساعتش به رنگ مانتوی من می آید، نگفتم که ساعتم را گم کرده ام.
و قطرات باران آرام آرام روی دست رو به آسمان گرفته ام می بارند.....


+ تاریخ جمعه 93/12/1ساعت 9:9 صبح نویسنده این منم...