سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک استادیار نیمه شکست خورده شاید...

به کجا می رسم؟

خانوم آرونی توی کافه شعر یه شعر از سعید بیابانکی فرستاده که یک مصراعش می گوید:" دین را از معلم جبرش یاد گرفته" حالا مصراع را یادم نیست، از سر مسخره بازی و شوخی می گویم:" یعنی چه که دین را از معلم جبر یاد گرفته باشد" خانوم آرونی جدی می گیرد اما، پاییز هم. توی چت های خصوصی از این طرف پاییزک حرف می زند و از آن طرف خانوم آرونی مشغول تشریح معلم ها دینی های مختلف است، من یک استادیار دانشجوی ادبیات نیمه شکست خورده این وسط هستم، از یک جایی به بعد جواب نمی دهم، فقط شکلک می فرستم، چون نمی خواهم بحث کنم که شنیدن نکات دینی از زبان معلم اقتصاد و جیر و ادبیات جالب تر است برای بچه ها. اصلا مهم نیست که جالب تر هست یا نه، مهم این است که پاییزک آن طرف تقریبا دارد فریاد می زند که "پـــــُل! تو نمی دانی که این معلم سرکلاس چه چیزهایی می گوید!"

من می دانم آن معلم سر کلاس چه چیزهایی می گوید، چون خودم یک سال سرکلاسش نشسته ام و آن روز که رفتم روشنگر هم دوباره رفتم سرکلاسش تا ببینم نکند که پانزده سالگی ام اشتباه کرده باشد. اما پانزده سالگی ام اشتباه نمی کرد، با وحشت از کلاسش بیرون آمدم و با خودم می گفتم:"چرا! آخر چرااا؟!"

بعد آمدم نشستم سر پاورپوینت درس هشت، با خودم قرار گذاشتم که بهتر باشم، بهتر از این، بهتر از همیشه، که جلوی این فاجعه گرفته شود. من این میان هیچ کاره بودم، توی همان راهروی روشنگر هم از خدا پرسیدم که چه شد من را آوردی اینجا؟ اشتباهی شد یا واقعا آوردی؟ کاری داشتی یا میان میلیارد ها میلیارد ها آدم من را هم اینجا گذاشتی؟ شاید هم زیاد دعا و اصرار کردم سرت را بردم و شما هم گفتی بیا بنده ی من! برو خواسته ات را بردار ولی من که می دانم....

بماند که بعد از آن چه شد که احساس نیمه شکست خوردگی کردم، حتی شاید احساس تمام شکست خوردگی، که خدا خودش میان داستان آمد و گفت بمان. یادم نمی آید دیگر چه شد. اما بعد از آن من یک استادیار نیمه شکست خورده بودم و هستم هنوز هم....

بعد هر چند وقت یک بار یاد آن خانومه می افتم که توی دستشویی دبیران من را گیر آورده بود و می پرسید چرا ادبیات؟ چرا الهیات نخواندی؟ و می نشینم و با خودم فکر می کنم که نکند واقعا اشتباه کرده ام؟ بعد هر چه بالا پایین و سبک و سنگین می کنم می بینم بهترین تصمیم را گرفته ام. ولی باز مردد می شوم و از خودم می پرسم ... مهم نیست که دیگر از خودم چه می پرسم. مهم این است که دوباره می رسم به همان نقطه اول و می بینم درست آمده ام.

بعد پاییزک تقریبا فریاد می زند و از چیزهایی که من می دانم حرف می زند، بعد من می گویم می دانم، باز هم می گویم می دانم و یاد راهروی روشنگر می افتم...

خدایا چرا من را گذاشتی اینجا؟

جنوب که رفته بودم، با همه ی مریضی و ناخوشی ام و هر سرفه ای که می کردم و همه ی بدنم در می آمد از شهدا می پرسیدم شما که می دانستید من این قدر مریض می شوم، چرا من را دعوت کردید؟ کاری داشتید؟ می دانستید که نمی توانم از اتوبوس بیرون بیایم و حسرت مقتل شهید باقری مهربان به دلم می ماند. پس چرا؟ جوابش را نگرفتم. صفای شلمچه و طلائیه هم باعث شد دیگر چیزی نپرسم...

حالا چرا خدا جان؟ شما که می دانستی...

شما که بعد از این را هم می دانی...

لطفا

گو مرا که بعد از این چه می شود؟

:(


+ تاریخ دوشنبه 94/1/3ساعت 11:32 عصر نویسنده این منم...